پرش به محتوا

قصه شب

ژانویه 25, 2005

در میان یک شب تاریک و پر سوز و غریب

در حضوری خسته در منزلگه یاری غریب

داغ دل را تازه کردم ساده واران در وجود

از تماشای همان چشمان نازو دلفریب

چهره فرخ پی اش جان مرا از خستگیهایم ستاند

خنده پر غمزه اش قلب مرا از بی کسیهایم رهاند

با وجودش در دل دریایی ام هفت آسمان را آرزوست

با فراقش بر دلم اندوه هجران را چشاند

من که از آن بی وفائیهای نیازردم خدا

دل نبستم در فراقش هیچ دم بر ماسوی

آن زمان کز نازک مژگان او خون در دلم دریا نمود

زین نهیب پر جفا از او نگردیدم جدا

نوشتن دیدگاه

بیان دیدگاه