پرش به محتوا

زبان، مانع ناخودآگاه اندیشه

سپتامبر 18, 2008

نوشتار پیشین سوالی را برای خوانندگان مطرح کرد، که برآن شدم تا پاسخ این سوال را در غالب یک پست جداگانه در این وبلاگ هم منتشر نمایم، تا کسان دیگر هم که چنین سوالی در ذهنشان نقش بسته از این پاسخ آگاه شوند.
در نوشتار قبل به عنوان استنتاج نهایی در پیگری فرآیند مدرنیزاسیون فکر و فرهنگ ایرانی، به بیان این مطلب پرداخته شد که مفاهیمی نظیر آزادی، برابری، دمکراسی، نقادی، اعتقاد و اعتماد به علم و عقل و امثالهم که بعنوان شاخص هایی برای جهان مدرن شناخته میشوند، که برای ساختن و تافتن یک جامعه مدرن باید درآن القاء و اعمال گردند.
حال سوالی که مخاطب محترم در این قسمت مطرح کرده اینست که:
ما از کجا بدانیم که چنین مفاهیم و شاخص هایی؛ که لازمه ی بنای فرهنگ مدرن هستند، دارای حقیقت و حقانیّت بالقوه و بالفعل می باشند؟ چه اینکه تاریخ قرن شکوفایی مدرنیسم (قرن بیستم) مملو از وقایع و افتضاحات ننگینی ست که انسان های مدرن غربی رقم زده اند. . و اصلا به فرض حقانیت این احکام چگونه می توان فهمید، که چنین شاخص هایی برای جامعه ای مثل جامعه ی ما که دارای پیش زمینه ها و پس زمینه های متفاوتی نسبت به فرهنگ غربی ست، کاربرد دارد؟ چراکه بسیاری از این مفاهیم در بستر تاریخی ِ متفاوت از بستر تاریخی سرزمین ما ایجاد شده و به کاربسته شده اند؟
برای پاسخ به این سوال در طریق متفاوت می توان در پیش گرفت:
طریق اول: عبارتست از واکاوی و بررسی تک تک شاخص ها مفاهیم موجودیت یافته در نحله مدرنیسم است، که این هم محتاج شناختن خروجی (انگیزه) این بررسی ست. که فی المثل از بعد جامعه شناختی، روانشناختی، فلسفی، هنری، سیاسی و هکذا
طریق دوم: اما به گونه ای دوراندیشانه تر و سهل الوصول تر است و به مثابه بن مایه و صورت سازی موجه برای پیگیری طریق اول است. در این طریق ما باید به برسی امکان برقراری گفتگو و تعامل فرهنگ ِ خودمان با فرهنگ غرب بپردازیم. چه اینکه هرنوع واکای ای که از جانب ما صورت گیرد در بعدی موسع تر محاوره ای ست ما بین فرهنگ ما و یک فرهنگ دیگر برقرار می شود. به واقع باید گفت پارامترهایی که از فرهنگ ِ (به مثابه) یک سوبژه (به معنای فاعل اندیشنده) می سازد؛ با توجه به پیش زمینه های درونی و برونی تاریخی خود، آیا اساسا توانایی هضم پارامترها و شاخص های نحله مدرن را داراست یانه؟
بدوی ترین چیزی که با طرح این سوال به میان مآید مقوله زبان است. یعنی اینکه ما بفهمیم آیا زبان ِ ما ؛ که منظور نه فقط زبان ملفوط بلکه زبانی ذهنی ما یعنی زبانی که ما به واسطه آن می اندیشیم، قادر به ترجمان و انتقال مفاهیم زبانی دیگر را داراست یا نه؟
زبان در ظاهر امرمقوله ای ست که بواسطه ی آن ما ذهنیّت ها و افکار خود را بیان میکنیم، یعنی زبان مثل بستر و محملی ست که اندیشه های خود را روی آن می نشانیم و به این وسیله افکار خود را ابراز می کنیم. از اینرو ارتباط ما بین زبان و مفاهیم(متاسفانه) در اغلب موارد ارتباطی انفعالی تلقی میشود، که هیچ تاثیری برخود آن مفاهیم و یا نحوه ی ادراک آنها نداشته و ندارد. و این یک اشتباه بزرگ است.
ما در جهانی سرشار از ابژه ها؛ در مقام متعلقات شناسایی) زندگی میکنیم، که هریک از آنها چه به تنهایی و چه در ارتباط با ما و یا ابژه های دیگر، دربردارنده ی کارکرد هایی هستند، که تحقق و تجربه ی آنها باعث ایجاد مفهوم و معنا در ذهن ما می شود. ازچنین فرآیندی ؛ یعنی فرآیند اخذ مفاهیم از ابژه ها را، میتوان بعنوان فرآیند «مفهوم سازی» یا «معنا بخشی» یاد کرد.
بنابراین آنچه ما باید به فهم آن بپردازیم، چگونگی تحصیل این مفاهیم و ادراک نحوه ی فرآیند «مفهوم سازی» ست. یعنی فهم اینکه بدانیم چگونه با تجربه ی مواجهه با یک ابژه یک مفهوم ساخته و به ذهن منتقل میشود.
بیان دیگر بفهمیم چگونه به یک ابژه معنا بخشیده می شود؟ (1)
«معنا» دربرگیرنده ی برداشت ما از آن ابژه است. و بسته به کارکرد آن ابژه دارد. اما در باطن قضیه یک نکته ی پنهان وجود دارد که اغلب مورد غفلت و بی توجهی قرار میگیرد(2) و آن درک وجود و لحاظ ِ «بستر» یا «چارچوب» – ِ ذهنی ماست. این بستر به سان یک روح ناخودآگاه، در پس زمینه ی تمام ِ ادراکات و استنتاجات ما رخنه کرده و غالب ِ سوبژه ها ؛ یعنی فرهنگ ها و اندیشنده ها، از وجود ِ این روح و یا شدت و نحوه تاثیر آن بر خود غافل اند. چراکه اندیشه مثل مظروفی مایع است( که از خود هیچ شکلی نداشته) و در ظرف (یا بستر) – ِ همین روح پنهان قرار گرفته و شکل میابد.
وجود این بستر که هم در ذهن و هم در زبان جاری شده به واسطه ی استفعالات، استنتاجات؛ و مفاهیم پیشینی (3) ماست. که اگر از بعد زمانی بدان بنگریم مشمول سه قسم می شود:
1- گذشته : دربردارنده ی مفاهیمی ست که از تجربه ها و مواجهه های دیروزین ِ ما با ابژه های مختلف در ذهنمان نقش بسته.
2- حال: دربردارنده ی مفاهیمی ست که ما در حال اخذ آنها از مواجهه ها و تجربه های فعلی خود هستیم
3- آینده: دربر دارنده مفاهیمی ست که با معیار قراردادن مفاهیم حاصل از تجربه های دیروزین ؛ و مفاهیم در حال اکتساب امروزین، از مواجه با تجربه های آتی بدست می آوریم.
آنچه از ذکر این سه قسم فهم می شود اینست که ذهن اندیشنده در مواجهه با هر ابژه ای و در حین ارتکاب ِ هر تجربه ای خواه نا خواه زیر تاثیر مفاهیم ِ اکتساب شده از تجربه های پیشین است. وجود چنین واقعیتی به ما اثبات می کند که استنتاجات ِ دیروز ین ما مثل حاکمی سلطه گر بر ذهن اندیشنده ی ما قادر است یک مفهوم را به میل و اختیار خود تایید یا تکذیب نماید. و نیز قادر است آن مفهوم را آنگونه که خود میخواهد به ذهن بشناساند. نه آنگون که هست!
هرچند ناگفته نماند که این روح موجود در اندیشه با اینکه ممکن است مانعی برای فهم صحیح یک ابژه گردد اما در عین حال خود ابزاری ست برای فهم ابژه. در واقع بدون وجود این روح (حاکم) مستبد نمی توان نسبت به هیچ ابژه ای نگره ای کسب کرد یا به بیان ساده تر اصلا نمی توان اندیشید!
نکته ای که در اینجا باید مورد توجه قرار داد اینست که این روح جاری در اندیشه را نباید خود اندیشه فرض کرد. چراکه اندیشه و فعل اندیشیدن مقوله ای ست خودآگاه و تاثیر پذیر ولی روح مستبد و فعلیت(تاثیر) – ِ آن بر اندیشه مقوله ای ست ناخودآگاه و تاثیر پذیر گذار.
اندیشه در این منوال مثل چشمانی ست که از ازل ضعیف بود و تا ابد هم ضعیف خواهد بود و هیچگاه قادر نیست تا چیز ها (ابژه ها) را ببیند؛ چه رسد به اینکه بخواهد آنها را تجربه و با فهم نماید، در این مقام روح مستبد مثل عینکی ست که به چشمان ضعیف اندیشه می نشیند و او را قادر می سازد، تا ابژه ها را رویت کند، هرچند ممکن است این عینک نتواند چشم های اندیشه را قادر سازد تا افق های دور دست را بنگرد، و یا بسیاری از چیز ها را بزرگتر یا کوچکتر از حد واقعی ببیند، و یا به واسطه ی رنگ شیشه هایش مانع از آن شود که اندیشه رنگ واقعی ِ ابژه هایش را ببیند، لکن چشمان ضعیف اندیشه قادر نخواهد بود که بدون این عینک ابژه های موجود در جهان را ببیند و فهم نماید.
در این میان اندیشه هایی مترقی شده و پیشرفت میکنند که به اولا به وجود این روح؛ و مستبد بودن آن پی ببرند و ثانیا برآن باشند که از استبداد این روح بر ذهن بکاهند، چه اینکه همانطور که گفته شد اندیشه هیچگاه نخواهد توانست به صورت تمام و کمال از زیر یوغ و تاثیر اندیشه خارج شود! اما همین که به وجود این روح مستبد پی ببرد اولین گام را در مسیر تربیت روح برداشته است، چرا که فهم وجود این روح مستبد؛ ضمن ساختن امکان نگره ی ابژکتیو به آن، این گمانه را در ذهن ( در اندیشه، در فرهنگ) پدید می آورد که هیچ تضمینی مبنی بر صحت و بقای ابدی استنتاجات و مفاهیم ِ ماخوذ از تجربه های کسب شده ؛ از دیروز تا امروز، به قطعیّت ِ تمام وجود ندارد. و این روال سبب سست شدن ِ پایه های حکومت این روح مستبد بر اندیشه ی انسان خواهد شد. هرچند که اندیشه مجال آن را نخواهد یافت که به طور کامل براین روح فائق آید.
و این روح جاری در اندیشه، چیزی نیست جز زبان!
ادامه دارد…

From → فلسفه

نوشتن دیدگاه

بیان دیدگاه